گاهی

ساخت وبلاگ
این دو روز بیشتر از همیشه فهمیدم وقتی یه رابطه خراب میشه هر دو نفر تقصیر دارن.... باید هر دو نفر رو شنید....عید نوروز و ترکیب ماه رمضان امسال خیلی متفاوت بود و من به شُل ترین حالت ممکن گذروندم.... تو هیییییچ‌موردی بخودم سخت نگرفتم.... از خودم راضیم...رئیس مون رفت و عملا بخش ما الان رییس نداریم... میگن تا دو ماه دیگه نفر معرفی میشه.... امیدوارم این دو ماه بدون حاشیه پیش بره...دلم میخواست این تعطیلات رو بریم سفر، به هر دری زدیم جور نشد... منم کلاس ثبت نام کردم... فقط یه کلاس دیگه مونده... اونم یکی رو هم تو این ماه برم دیگه تمومه ان شاءالله....خیلی اتفاقی و عجیب تو کلاس یکی از هم کلاسی های کارشناسی مون هم هست، دوست سابق ف.... ف عزیزم که حالا اون ینگه دنیاست.... میدونستم چقدر ف رو دوست داره ولی الان که از دوست داشتنش میگه من در عجبم.... چرا آدمیزاد محبت‌های واقعی رو نمیبینه؟! چرا همیشه دنبال منفعتیم؟!امروز واقعا غمگین شدم و این رو به عین گفتم... دلم میخواست کمکش کنم ولی واقعا کاری از دستم بر نمیاد....تو ماه رمضون دو کیلو کم کردم و این دو روز انقققدر خوردم فکر کنم سه کیلو اضافه کردم :)))دیشب چه باروووونی بارید!!!! سیل آسا.... ما بیرون بودیم، ذرت خوردیم و بسی چسبید....امروز هوا عااالی بود، آسمون آبیِ آبی ...ابرهای قلمبه سفید و خوشگل و کوهها با وضوح و نزدیکتر از همیشه.... چققققدر کیف کردم....عاشق بهارم... میخواستیم بریم باغ ایرانی اما تنبلی اجازه نداد ، حالام همسر فسیل گذاشته و منم دارم می‌نویسم و کم و بیش نگاه میکنم...روز و روزگار تون نیک گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:51

از صبح که بیدار شدم بدو بدو داشتم تا ساعت چهار ونیم که ولو شدم روی تختپرواز خوب بود ولی مسیر انگار کش اومدقبلش کمی نگرانی بابت برخورد خانم میم (همون که سر اتاق مشکل برامون پیش اومد :/) داشتم حرف خانم آ یادم اومد« اصلا حساسیت نشون نده و کاملا عادی باش» همون کار رو هم کردم در کمال تعجب کاملا اکی بود تو ماشین عادی بودیم و حرف زدیم تا رسیدیمحتی برامون نوشیدنی شیر پسته زعفرانی خرید باهم ناهار خوردیم و رفتیم تو اتاق هامون تا استراحت کنیم شل کردن هم عالمی داره ها :))اتفاقا دیروز به عین گفتم از نظر من تو تمام تلاشت رو برای ف و رابطه تون کردی، یه گند گنده اون وسط زدی که ف میگه نمیتونم ازش بگذرم، تو بازم تلاش کردی ولی ف راهش رو انتخاب کرده پس توم شل کن رفیق و راه خودت رو برو.... امیدوارم حالش بهتر بشه... عین یکی ازون پسرهاس که خالصانه عاشق میشن و همه کاری برای عشق شون میکنن و من شاهد ۱۲ساله عشقش بودم....الانم منتظرم صدام کنن برای شام بریم...حوصله ام سر رفته :/ گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:51

خواهر پیام زده «حالا جنگ شده تو هم پاشدی رفتی ماموریت بگو فردا برات بلیط بگیرن برگرد»منی که شب از صدای همکارا نخوابیدم و حوصله تحلیل های صد من یه غازشون نداشتم از اتاق بیرون نرفتم....تا اینجا رو یکشنبه نوشتمآنقدر بی حوصله بودم که حال نوشتنم نداشتمبرای چهارشنبه جلسه داشتیم و حالا بخاطر کنسل شدن پروازها و نیومدن پیمانکاران جلسه چهارشنبه هم کنسل شده بود و ما مجبور بودیم همچنان بمونیم... دل تو دلم نبود تا پروازها اکی بشه..‌.به هر سختی بود پنج روز گذشت...دیشب وقتی هواپیما نشست دلم آروم گرفت...وای که وقتی پا تو خونه مون گذاشتم چه حس خوبی داشتم ....تختم و ملافه های تمیز و روانداز خوش بوم....صبح بیدار شدم و به نیمروی خوشمزه و پر روغن با کره درست کردم و با نون تازه خوردیم...‌رفتم دنبال خواهر و دخترک رفتیم خونه مامانناهار خوردیم و رفتم گل خریدم و رفتم دیدن دوستم که شب عید فطر نی نی ش بدنیا اومده بودآخ خدا نوزاد...دلم براش ضعف رفتدو ساعتی اونجا بودممحله شون دقیقا محله دوران دبیرستانم بودآخ از اون روزهااتفاقا خونه یکی از دوستای دبیرستانم دقیقا همونجا بودچندبار زنگ زدم ببینم اگر هست ببینمش که جواب ندادهوا خوب بود و دلم خونه نمی‌خواستتو آرزوی یه دوست بودم تا باهاش یه قهوه بخورمپس رفتم باغ پیش مامان ایناو حالام در خدمت شمام* فردا قراره رنگ جورابهای نی نی تو راهیمون مشخص بشه :) گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:51

حدود یک ماهی میشود ننوشتمنه اینکه حرفی نداشته باشم نه، اتفاقا توی مغزم نوشتم ، صفحه بلاگفا رو باز کردم و دو سه خطی نوشتمولی بعدش دکمه ضربدر رو زدم و گفتم "خب که چی؟"ولی حالا که تحت فشارم و توی اتاق مان هیچ کسی نیست و هوای گرفته ی بیرون مجابم میکند تا بنویسمدیشب که مامان گفت "دکتر گفته باید آنژیو بشی" بقیه غم هام رنگ باخت...بقیه ذهن مشغولی هام رفتن پی کارشان...یه بغضی آمد نشست بیخ ِ گلومشروع کردم به سرچمثل همیشه بخودم گفتم "قوی باش" اما یکی توی وجودم گفت نمیخوام، و منم بهش اجازه دادم غمگین باشه...مثل همیشه ذهنم شروع کرد به سناریو چیدن ، اما بخش دیگه گفت تا اون روز هفت روز باقی مونده و به خیر میگذره...این روزها خیلی با ذهنم درگیرمفهمیدم زیر تمام ِ استرسها و اضطرابهام ترس و غم هست که با نقاب پوشیده شده است...و برای همین فهمیدن دارم بهای سنگینی میدم...جمعه تولد دخترک هست... حدود سه هفته ای میشود ندیدمش و دلم برایش حقیقتا یک ذره اس...با خواهرک هنوز سرسنگین هستیم، بیشتر از 2 ماه میشود و این تنها باریست که اینقدر طول کشیده و آن هم فقط به یک دلیل " من این دفعه پا پیش نگذاشتم و اجازه دادم متوجه نبودنم شود" ولی هیچ فایده ای جز دوری و دلتنگی نداشته....مامان و بابا میخواهند به خانه خواهرک بروند تا برای دخترک جشن بگیرند... بهشان اعلام کردم اگر خواهر دعوتم نکند نخواهم رفت با اینکه دلم پر میکشد...سه سال مثل برق و باد گذشت و انگار همین دیروز بود دخترک پا به زندگی مان گذاشت...برای تعطیلات پیشِ رو چندین برنامه چیدم و همه ش به نحوی و بهانه ای دود شد...آخری اش این بود شنبه را مرخصی بگیرم و کمدهایمان را سر و سامان دهم اما آن هم کنسل شد می خواهم مرخصی ام را نگه دارم تا همراه مامان باشم...بگذار این گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 8 اسفند 1402 ساعت: 16:23

در بی حوصله ترین شکل ممکن نشسته ام در هال خانه پدریاعصابم حسابی خط خطیستواقعا اعصاب یکه به دو ندارم دیگرسه شنبه مامان آنژیو شدن و خداروشکر گرفتگی نداشتن و خیالمان تا حدود زیادی راحت شداما مراقبت های بعدش را مامان رعایت نمیکندکانه بچه لج می‌کند و هرآنچه گفته ند انجام نده را می‌دهدپدربزرگ آلزایمری از دیروز این جاست و زمان بیداری به زمین و زمان گیر میدهد و بسیار کارهای دیگر....اوووووفبیچاره مادربزرگ که این وسط مانده!تا اینجا را بیست و ششم بهمن نوشتمحالا که می‌نویسم توی جاده ایماز ابتدای مسیر برف بود تا همین حالاو من خاطره در برف ماندن دارم و سیستم عصبی ام حال چندان خوشی در حال حاضر ندارد :) حالا هم در اتوبان با سرعت ۴۰تا میرویمآمدم تا بنویسم کمی حواسم پرت شود ؛)خب از کجا بگویم؟!تولد دخترک خوب بودتولد خاصی نبود خودمان هشت نفر بودیم و خواهرک حتی زحمت باد کردن دوتا بادکنک را هم به خودش نداده بود، که خب به من چه :)کادو چیزی که دخترک دوست داشت خریده بودم و کلی باهم بازی کرده بودیم....همان روزها کاغذ دیواری های مان را عوض کردیم و راستش را بخواهی پوستمان کنده شد... چون قبلی ها را خودمان کندیم تا دوبرابر پول نصب ندهیم...پرده های پذیرایی و اتاق خواب کوچکتر را شستم و اتو کردم و نصب کردم...کشوهای پاتختی را مرتب کردم و مقسم خریدم و شالهایم را هم بسیار مرتب کردم :)))این تعطیلات را هم خدمت خانواده همسر بودیمهمسر دلشان می‌خواست تولدش را کنار مادرش باشد و رفتیماز حاشیه ها که بگذریم خوب بودخانواده همسر جز یکی دو سال اول برای تولد من هدیه نمیدهند... و این مرا قبلا بسیار آزرده میکرد ولی حالا برایم اهمیتی ندارد... خیلی چیزها و حرفهای قبل دیگر برایم اهمیتی ندارد....بگذریم....با همسر هم در مسیر بحثما گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 8 اسفند 1402 ساعت: 16:23

خوابیدم روی تختبا حس ِ دل تنگیامروز اولین جلسه گروه درمانی بود که غیبت کردم ونرفتماومدم ماموریتعلیرغم میل باطنیرییس گفت و من مجبوری اومدمخانم میم هم هستبعد اون ماجرای داستان ساز الان با هم سلام و علیک داریم ولی کوچکترین محلی به من نمی‌ده و همکلام نمیشه و حتی نگاهمم نمیکنه، با بقیه بگو بخند که خب به جهنم... ولی من معذب میشم....فردا هم که روز مادر هست ...درسته فردا برمی‌گردم ولی حس و حال امشب رو دوست داشتم...میدونم اگر تهران بودم حتما وقتی داشتم از کلاس برمیگشتم کلی آدم گل خریده می‌دیدم و کیفور میشدم ...خب امسالم اینجور شد...همسر از گالری خ.ن.د.ا.ن برام گوشواره هدیه گرفته بود یک هفته زودتر بهم داد... خیلی دوستشون دارم و واقعا سورپرایز شدم :)قبلا که این پست رو شروع کرده بودم بنویسم داشتم شرح ما وقع سفر اخیرمون به چابهار رو می‌نوشتم که خب خیلی زمان بهش خورد و حالا هم حقیقتا حس نوشتن خیلی ندارم...فقط میتونم بگم یه تیکه بهشت بود و با همه جای ایران فرق داشتمردم نازنین بلوچ واقعا باحوصله و خوش اخلاق بودنلباسهای خوش رنگ و لعاب شونطبیعت بی نظیرغذاهای خوشمزهواقعا دیدنی و جذابهکلی عکسهای قشنگ گرفتم :)دلم میخواد بازهم برم....چقدر دیگه اینجا رو دوست ندارم....پر از حاشیه و کارهای بچگانه س که انرژی آدم رو تحلیل میبرن :/جمعه هم آزمون دارم و دریغ از یک کلمه درس خواندن...می‌خوام نرم اما دلم برای پولی که برای ثبت نامش دادم میسوزه :))))اووووف.... گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 18:17

احساس میکنم هزار تا کار نکرده دارمهر دفعه می‌خوام بنویسم اما اهمال کاری میکنمدلم میخواد برنامه ریزی کنم برای روزهای باقی مونده از سال ولی نمیکنم امروز تو یه پیجی دختر حلزونی بودن رو خوندم و چقدر خوشم اومد :))ورژن شل کن و شاد باش بود امروز زودتر اومدم خونه تا پارچه هام ببرم بدم به خیاط ببینم میتونم کاری باهاشون کنم یا نه که نشد این چند وقت فشرده کار کردم و حس میکنم بدنم خسته س چهارشنبه هشت ونیم رسیدیم خونهپنجشنبه صبح زود بیدار شدم اما دیدم هنوز خوابم میادخوابیدم تا ده!بعدش بیدار شدم کمی جمع و جور کردم و دوش گرفتم و رفتم دنبال همسر و رفتیم خونه مامان و باباکادوی مامان رو با بابا خریده بودیم و شب قبلش به بابا گفتم بدنخواهر و برادر هم باهم خریده بودن سر یه موضوعی از دست برادر هم ناراحت شدمبا خواهر هم که نزدیک دوماهه صحبت نمی‌کنیم! البته من یه وقتایی همکلامش میشم اما اون به زور جواب میده، بگذریم...من همیشه فکر میکردم خواهر و برادر پشتوانه و مایه دلگرمی هستن ولی وقتی میبینم محبت و عشق همیشه از جانب من بوده و الان که کمش کردم کلا قطع شده.... خیلی توی ذوقم خورده و بابتش ناراحتم‌...خلاصه ناهار خوردیم و من و همسر و دخترک و مامان زودتر رفتیم خونه مادربزرگ...برای مادربزرگ هم یه گلدون گل لیندا خریدم...مامان شام بار گذاشت و منم با دخترک مشغول بودمدایی ها هم اومدن و بابا اینا شام خوردیم و ما زود برگشتیم جمعه صبح امتحان داشتم سوالات به نظرم خوب بود ولی حیف من هیچی نخونده بودم :((سر امتحان خیلی خودم رو سرزنش کردم :( بعد امتحان کمی تمیزکاری کردیم یکم خوابیدیم و بعدشم فیلم دیدیم این هفته ۹۰درصد همکارها رفتن ماموریت و ما کمی خلوتیم :)بسیار هم خوش میگذره گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 18:17

فکر کنم دوباره افسردگی اومده بالاحالِ خوشی ندارمدیشب تو کلاسم برخلاف همیشه بی حوصله و بی انگیزه بودممیم از مامانش گفت و ترسیدمپ و میم از پارتنرشون گفتن و حالم بد شدتو کلاس گفتم" دیگه آدمهارو دوست ندارم"کسی چیزی نگفت...منم حوصله نداشتم گذاشتم گذشت...بعد کلاس رسیدم خونهسینک پر ظرف رو خالی کردم و برنج درست کردم و کف آشپزخونه رو دستمال کشیدمهمون موقع ها همسر اومده بود و کانه برج زهرمار نشست روی مبل و کله ش تو گوشی بودگاهی انقدر ازش منزجر میشم که حتی حاضر نیستم نگاهش کنم...نمیدونم چی شد یهو آمپر چسبوندم و شروع کردم به دعواچِم بود؟نمیدونم... انگار این حجم از خشمی که ازش دارم تموم نمیشه...این حجم از تنفری که ازش دارم تموم نمیشه...میگه "هروقت حالت بده باید گند بزنی به حال من"میرم تو اتاق تا بخوابم ... میاد میشینه پای تخت و میگه میگه میگه و من فقط به خودم میگم هیچی نگو هیچی نگو هیچی نگوتمام حرفهام باهاش یه روزی یه جایی علیه م استفاده میشه و من ِ خنگ بازم حرف میزنم!اصلا بزرگترین مشکل من زبونمههمه جا! سرکار، تو خونه ، تو خانواده...اگر بتونم جلوش رو بگیرم میدونم خیلی همه چی بهتر خواهد بود ...باید تلاش کنم براش....----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------یه چیز عجیب که دیروز بهش رسیدم من هیچ وقت خودم رو جدی نمیگیرمیعنی اصلا فکر نمیکنم آدم خاصی هستم و یا خیلی مهمم...دیروز تو کلاسی که داشتیم دکتر ر من رو دید سلام کردم ج نداد منم سرم کردم تو گوشیم ، صدام زد و برگه رو داد دستم موقع برک ازم پرسید رسمی شدی؟ گفتم نه همچنان با قرارداد قبلی هستم در خدمتتون اصلا انگار خارم تو گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 18:17

دیشب تمام طول کلاس رو اضطراب داشتم آنقدر لبهام گاز گرفتم وقتی تو آیینه سرویس بهداشتی خودم رو دیدم لبهام ترک ترک بود دلم میخواست بیشتر پیش بچه ها بمونم وایمیستن سیگار میکشن و کیف میکنن تنها جایی که عمیقاً منم دلم سیگار میخواد اونجاست بس که لعنتی ها همگی با لذت پک میزنن :)))))آخرش هم همگی همو بغل میکنن و تو گروه پ چقدر تقدیر و تشکر به عمل آورده بود :))))خلاصه همسر که رفته بود آزمایش و نتیجه آزمایش برخلاف قبلی خوب بود هی از اون صحبت میکرد و توضیح میداد و هی می‌گفت ببین....واقعا از نتیجه ش خوشحال نبودم یعنی فرقی برام نمی‌کردچه نتیجه قبلی و چه نتیجه حالامتاسفانه وقتی آسیبی بهم وارد میشه آنقدر حالت تدافعیم می‌ره بالا که به سختی میتونم اون آسیب رو فراموش کنم...آنقدر با قاطعیت چرت و پرت گفت که واقعا حوصله ام رو سر بردصبحش با کج خلقی بیدار شدم و به کارهایی که اغلب انجام میده و بسیار روی مخ منه گیر دادموقتی هم رسیدم اداره براش نوشتم از چی ناراحتمنتیجه؟!به روی مبارک نیاوردو وقتی من تلاش میکنم برای حرف زدن و اینطوری نادیده گرفته میشم بشدت بهم برمیخوره....چون فقط خودم میدونم که چه تلاشی پشت این حرف زدنه است...روزه هم گرفته بودم و کلا حال ندار بودمفقط دلم میخواست برسم خونهساعت کاری تموم شد و به هر ضرب و زوری بود رسیدم فقط ده دقیقه مونده بود به اذان ولی جون نداشتمخوابم برددو سه بار بیدار شدم اما جون تکون خوردن نداشتم نتیجه؟!تا ده ونیم خوابیدمبیدار شدم نماز خواندم دوتا خرما و آبجوش خوردم حالا که دارم می‌نویسمقرارِ استخر فردا رو با ف کنسل کردم و برنامه فردا رو جور دیگه ای چیدم و از کرده خود خیلی هم دلشاد نیستم ولی اینجوری بهتره.... گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 30 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 23:00

چند وقتی هست اضطرابم خیلی بالاستاین رو از گاز گرفتن دائمی لبهام و فشار به کنار ناخن کوچیک دست راستم میفهممدیروز بعد تماس آقای میم معده درد وحشتناک هم بهش اضافه شدفاموتیدین کلندیوم سی و شربت معده فقط کمی آرومم کردخواب خوبی نداشتمکل جلسه 5 دقیقه هم نشدنتیجه؟مشخص نیستاما میخوام خوشبین باشمتوکل برخدابشدت دچار اهمال کاری شدمهمش فکرمیکنم کلی کار دارم و هیچ کاری براش نمیکنمباید بشینم کارهام رو لیست کنمهوا هم که ک.ث.ا.ف.ت خالصهخیلی وقتها سردرد دارممیگن شیر و سیب بخورید نمیدونم چقدر فایده دارهورزش هم نمیکنمهم بخاطر آلودگی و هم هوا زود تاریک میشه دلم میخواد بعد کار مستقیم برم تو لونه موناین روزها لونه مون رو از همه چی و همه جا بیشتر دوست دارمآرامشی که دارم هیچ جا انگار ندارمآخر هفته گذشته هم دو روزه رفتیم پیش مادر همسراونجا هم هوای مثل اینجا داغون بودولی شهر خوشگلتر از اینجاستخیلی خوشگل ترکمی از خودمون عکس پاییزی گرفتیممادرهمسر میگه " من از تو خیلی راضیم و ان شاالله خدا هم ازت راضی باشه"تشکر میکنماما پیش خودم فکرمیکنم چی شده که داره چنین چیزی میگه؟بعد گفتم کاش میپرسیدمچن وقته دارم گفتگوی بالغانه رو تمرین میکنمبا همسر که جواب دادهدلخوری هام رو همون موقع میگممو میگه باید با احساسات و هیجانات روبرو شدوقتی باهاش روبرو میشی و سرکوبش نمیکنی خیلی از بار روانیش کم میشهشاید حجم هیجانت کم نشه اما ظرف تو بزرگتر میشهو چقدر بنظرم درست بود...بعدا نوشت: با همکار اومدم تا سی تی اسکن انجام بدهرفته داخل و من منتظرم خانم بغلی درد دل میکنهمیگه تو زندگی جونم دراومده و کلی صحبت میکنه...دلم برای ادمههای مسن کبابه نمی‌دونم چرا.... گاهی...ادامه مطلب
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 15:03