پنج

ساخت وبلاگ

خواهر پیام زده «حالا جنگ شده تو هم پاشدی رفتی ماموریت بگو فردا برات بلیط بگیرن برگرد»

منی که شب از صدای همکارا نخوابیدم و حوصله تحلیل های صد من یه غازشون نداشتم از اتاق بیرون نرفتم....

تا اینجا رو یکشنبه نوشتم

آنقدر بی حوصله بودم که حال نوشتنم نداشتم

برای چهارشنبه جلسه داشتیم و حالا بخاطر کنسل شدن پروازها و نیومدن پیمانکاران جلسه چهارشنبه هم کنسل شده بود و ما مجبور بودیم همچنان بمونیم... دل تو دلم نبود تا پروازها اکی بشه..‌.

به هر سختی بود پنج روز گذشت...

دیشب وقتی هواپیما نشست دلم آروم گرفت...

وای که وقتی پا تو خونه مون گذاشتم چه حس خوبی داشتم ....

تختم و ملافه های تمیز و روانداز خوش بوم....

صبح بیدار شدم و به نیمروی خوشمزه و پر روغن با کره درست کردم و با نون تازه خوردیم...‌

رفتم دنبال خواهر و دخترک رفتیم خونه مامان

ناهار خوردیم و رفتم گل خریدم و رفتم دیدن دوستم که شب عید فطر نی نی ش بدنیا اومده بود

آخ خدا نوزاد...

دلم براش ضعف رفت

دو ساعتی اونجا بودم

محله شون دقیقا محله دوران دبیرستانم بود

آخ از اون روزها

اتفاقا خونه یکی از دوستای دبیرستانم دقیقا همونجا بود

چندبار زنگ زدم ببینم اگر هست ببینمش که جواب نداد

هوا خوب بود و دلم خونه نمی‌خواست

تو آرزوی یه دوست بودم تا باهاش یه قهوه بخورم

پس رفتم باغ پیش مامان اینا

و حالام در خدمت شمام

* فردا قراره رنگ جورابهای نی نی تو راهیمون مشخص بشه :)

گاهی...
ما را در سایت گاهی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : second-house بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:51